من و خودم

حرفام...

من و خودم

حرفام...

...

این مطلب طولانیه ولی برای همه مفیده,به نظر من اگراین مطلب روزی کسی باشه حتمأ میخونه...

✔✔✔ استاد رائفی پور :

⛔ الان دشمن مادر ها رو مشغول کرده...

و بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن 

موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود


بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن


پرستار پرسید چی شده ؟


با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید :


نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟


پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟


در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد :


خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه


شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم .


و باز گریه کرد.......... سلام بر زنان مرد پرور ایران

قسمت آخر: دست خدا، بالای تمام دست هاست

 

۷۴۶۰۶

 

وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن … تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم … یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن … یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن … هنوز گیج بودم … خدایا! اینجا چه خبره؟ … 
به هر زحمتی بود رفتم داخل … کل خانواده اومده بودن … پدرم هم یه گوشه نشسته بود … با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود … تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد … دایی جون اومد …
حالت همه عجیب بود … پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید … 
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست … از بس نگرانت بودم نتونستم نیام … یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه … فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی … وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم … تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد … اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی … 
بعد هم رو به بقیه ادامه داد … خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود … چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که … نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن … 
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم … از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق … هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود …
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد … و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد … شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم

پ.ن:بالاخره تموم شد ولی خداییش داستان قشنگی بود.اگر ما نصف این بنده خدا برای گسترش اسلام تلاش میکردیم دنیا از این رو به اون رو میشد.خلاصه داستان واسه اونایی که کامل نخوندن.این داستان درمورد یه نوجوان وهابی هس که شیعیان بخصوص ایرانیا رو دشمن خودش میدونه و برای مبارزه بااونا میاد ایران تا بینشون نفوذ کنه و از بین ببرتشون.
این اقا توی یکی از حوزه های علمیه پذیرش میشه و تلاش میکنه بین طلبه ها جای خودشو باز کنه و خیلی تلاش میکنه.
بعد ازمطالعه کتاب های مختلف و شرکت درمراسم ایام فاطمیه و محرم ایشون متوجه تناقضهای زیادی میشه و تحقیقش رو بیشتر میکنه.متوجه میشه که علمای وهابی یک عمر مغز جوانان رو شستشو دادن.وایشون شیعه میشه وبه خداقول میده برای گسترش اسلام تلاش کنه.
ایشون سرطان میگیره و وقتی که رو به بهبودی بوده مرگ به سراغش میاد اما خدا میخواد که اون برگرده و به تلاشش ادامه بده.
ایشون توکشورش به یکی از علمای وهابی اعتراض میکنه و باعث میشه جمعی از علمای وهابی جلسه بگیرن که چرا ایشون به یکی از علما توهین کرده.یه جلسه ی خطرناک.
ایشون  ادرس رو گم میکنه و نمیتونه به محل جلسه بره اما یه امداد غیبی اتفاق می افته و اون اینه که ایشون به جلسه نمیرسن ووقتی به خونه برمیگردن نیبینن همه دارن از حرفای ایشون توی جلسه و قانع کردن علمای وهابی صحبت میکنن!
پی تر نوشت:من بعضی وقتها برای وبلاگهاکامنت میذارم اما بهشون نمیرسه.کسی میدونه علتش چیه؟


زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن … جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت … راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود … 
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه … غسل شهادت کردم … لباس سفید پوشیدم … دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم … 
ساعت ۹ صبح به شهری که گفتن رسیدم …دنبال آدرس راه افتادم … از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد … گم شده بودم … نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم … این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد … 
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ … نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود … اما چاره ای جز برگشتن نبود … 
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید … حسابی تعجب کردم … 
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه … هستم و توی جلسه امروز هم بودم … تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد … جواب هاتون فوق العاده بود … اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و …
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم … گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید … و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای … نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ … من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم … اجازه می دید شاگرد شما بشم؟…

نفس و زبانش بند آمده بود … یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود …
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید … و به سمت منبر حمله کردم … یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم … 
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند … 
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند … رفتم سمت منبر … چند لحظه چشم هام رو بستم … دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم … 
بسم الله الرحمن الرحیم … سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت … سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق … سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد … سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان … و اما بعد … 
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید …