من و خودم

حرفام...

من و خودم

حرفام...

نفس و زبانش بند آمده بود … یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود …
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید … و به سمت منبر حمله کردم … یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم … 
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند … 
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند … رفتم سمت منبر … چند لحظه چشم هام رو بستم … دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم … 
بسم الله الرحمن الرحیم … سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت … سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق … سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد … سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان … و اما بعد … 
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید …

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.