-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 13:56
... این مطلب طولانیه ولی برای همه مفیده,به نظر من اگراین مطلب روزی کسی باشه حتمأ میخونه... ✔✔✔ استاد رائفی پور : ⛔ الان دشمن مادر ها رو مشغول کرده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آذر 1394 15:25
و بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن پرستار پرسید چی شده ؟ با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید : نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟ پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟ در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد :...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 آبان 1394 19:45
قسمت آخر: دست خدا، بالای تمام دست هاست وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن … تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم … یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن … یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن … هنوز گیج بودم … خدایا! اینجا چه خبره؟ … به هر زحمتی بود رفتم داخل … کل خانواده اومده بودن … پدرم هم یه گوشه نشسته بود … با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبان 1394 20:10
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن … جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت … راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود … از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه … غسل شهادت کردم … لباس سفید پوشیدم … دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم … ساعت ۹ صبح به شهری که گفتن رسیدم …دنبال آدرس راه افتادم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبان 1394 18:09
نفس و زبانش بند آمده بود … یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود … قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید … و به سمت منبر حمله کردم … یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آبان 1394 13:54
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد … در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند … به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ … تمام کلمات من از کتب علمای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1394 13:25
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد … در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند … به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ … تمام کلمات من از کتب علمای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1394 13:23
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم … خدایا! غلبه و نصرت از آن توست … امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند … کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است … من سرباز کوچک توئم … پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم … در دل، یاعلی گفتم و برخاستم … از جا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1394 13:13
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم ... بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود ... مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم ... . . حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد ... گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت ... منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم ... در رو باز گذاشتم و از لای در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 13:47
( قسمت بیست و هفتم: از حریمت دفاع می کنم ) . . دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ... چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم ... . . صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 13:43
( قسمت بیست و پنجم: خدا، هویت من است ) توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... . به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1394 13:35
( قسمت بیست و چهارم: مرا قبول می کنی؟ ) . . همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... . یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 16:31
( قسمت بیست و سوم: نبرد عظیم) چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... . . از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 16:29
( قسمت بیست و یکم: شفایم بده ) . . اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 مهر 1394 16:23
( قسمت بیستم: در تقابل اندیشه ها ) . . محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... . هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی...
-
....
سهشنبه 3 شهریور 1394 13:23
ما ایرانی هستیم. بیایید نقص های فرهنگیمان را با هم ریشه کن کنیم. پس از این پس هرگز: هرگز از دوشیزه ها نپرسیم: چرا ازدواج نمیکنی؟ وقتی ازدواج کردند، نپرسیم: کی بچه دار میشید؟ وقتی بچه دار شدند، نپرسیم: کی براش یه همبازی میاری؟ از بچه ها نپرسیم: پدرتو بیشتر دوست داری یا مادرت؟ هرگز به بچه های بیشتر از دو سالتون شیر مادر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 مرداد 1394 14:22
این متن رو توی یکی از پستهای اینستاگرامم گذاشته بودم و خیلی ازش استقبال شد گفتم تو وبلاگمم بذارم. درمورددلایل و فایده های حجاب و چادر برای خودم حالا بغیر از این که دستور خدا هست و پوشش بهترین بانوی عالم بسم الله الرحمن الرحیم دوستان سلام میخواستم یه پست بذارم درمورد حجاب و چادر.گفتم بهتره یه پست بذارم که توش تجربه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 مرداد 1394 11:49
《دست بشکنه نمازه نشکنه!》 میگه یه نفر بود تو جمعمون ، به نماز ایستادنش دیدنی بود! اقای شعبان ناییجی عراقیه اومد اول با اون نبشی اهنی که دستش بود ، چندبار کشید به نرده ها، که یعنی نمازتو تموم کن گوش نمی کرد ، تو حال خودش بود نمازش که تموم شد بهش گفت : نماز می خونی؟! -منو میگی؟! انقدر تو حال خودش بود کشوندن بردنش دم در...