زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن … جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت … راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود …
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه … غسل شهادت کردم … لباس سفید پوشیدم … دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم …
ساعت ۹ صبح به شهری که گفتن رسیدم …دنبال آدرس راه افتادم … از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد … گم شده بودم … نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم … این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد …
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم … نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ … نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود … اما چاره ای جز برگشتن نبود …
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید … حسابی تعجب کردم …
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه … هستم و توی جلسه امروز هم بودم … تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد … جواب هاتون فوق العاده بود … اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و …
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم … گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید … و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای … نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ … من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم … اجازه می دید شاگرد شما بشم؟…